معجزه بی خدایی برای یک همجنس گرا

تاریخ نشر :

همجنس گرا: میتونی در مورد زندگی گذشته ات برای من توضیح بدی؟ زمانی که دین باور بودی چه چیز تو را آزار می داد؟
مهرداد: یادم میاد کلاس اول راهنمایی بودم که یک معلم پرورشی داشتیم، آن موقع من اصلا نمی دانستم همجنس گرایی چیه یا اصلا گرایش جنسی یعنی چی، کار این آقا این بود که وارد کلاس بشه و حاضر غایت کنه و بعد شروع کنه به تعریف کردن اینکه به قول خودش "خارج" چه جای کثیفی است و مهم ترین دلیلش هم این بود که کسانی در خارج با همجنس ازدواج می کنند، اون موقع هنوز ازدواج رسمی همجنس گرایان توی اکثر کشور ها امکان نداشت منظور این آقا از ازدواج یک واژه به فکر خودش آبرو مند به جای سکس بود. به هر حال چیزی که می خواستم بگم اینه که من اون موقع احتمالا حالت هایی داشتم که این آقا حدس زده بود که من همجنس گرا هستم احتمالا برای همین به من میگفت که محکم صحبت کن، یا این جور لباس بپوش، این آقا کاملا مذهبی بود توکل به خدا تکیه کلامش بود. در مورد قرآن به ما موضوع میداد که درباره اش مطلب بنویسیم. همیشه هم باید مطمعن میشد که من تکلیف تحقیق قرآنی ام را خوب انجام دادم. ما هم که اون زمان می دانستیم که اینها دوست دارند ما چی بنویسیم ما هم اون چیزهایی که اینها دوست داشتند را می نوشتیم و سر کلاس تحویل می دادیم. الان که فکر می کنم می بینم قبل از اینکه حتی خودم بدانم همجنس گرایی چیست و من همجنس گرا هستم قربانی دید مذهب به همجنس گرایی بودم، این آقا سعی داشت با تعالیم اسلامی من را یک مرد مورد نظر اسلام بکنه. اینها به من فشار وارد می کرد، من هر چه او می خواست می نوشتم و هرچه او می خواست می گفتم ولی اینها برایش رضایت بخش نبود، صدای من همیشه زنانه بود و شاید این مانند میخی بود بر مغز دینی این فرد.
بعد ها توی کتاب دینی می خوندیم که نوشته بود لواط از گناهان کبیره است، البته من آن زمان کشش جنسی به کسی نداشتم. رادیو و تلویزون هم هرگاه یکی از کشور های متمدن ازدواج یا شراکت مدنی همجنس گرایان را قانونی می کرد در اخبار با جملات رکیک این کار و تصمیم را بد نشان می دادند و بعضی وقت ها میزگرد تلویزیونی می گذاشتند و اینها را به عنوان سقوط فرهنگ غرب نشان می دادند.
سبک زندگی من همیشه بر خلاف آموزه های دینی و سیاست های اجتماعی حکومت دینی ایران بود. من دوست داشتم با عروسک باربی بازی کنم و خانه عروسکی درست کنم و نقاشی از اسب ها بکشم. دوست داشتم موهایم را جوری درست کنم که به نظرم قشنگ بود، دوست داشتم لباس هایی را بپوشم که دوست داشتم، از مسجد نفرت داشتم، از رفتار و گفتار و لباس پوشیدن و قیافه کسانی که مسجد می رفتند نفرت داشتم. اینها دائم از خدا صحبت می کردند، دائم آیه و سوره هایی را می خواندن که می گفتند از همه علوم در اینها هست ولی من هیچ وقت ندیدم اینها چیزی درست کنند که من مایل باشم آن چیز را بخرم و استفاده کنم و داشته باشم.
به مرور هویت جنسی من شکل می گرفت و متوجه می شدم که مردان برای من جذابیت دارند، زنان و زنانگی برای من بسیار دوست داشتنی بود ولی اینها اصلا برای من جذابیت جنسی و رمانتیک نداشت، همیشه در تخیل خودم را تصور می کردم که با یک مرد در یک خانه زندگی می کنم و با هم یک زوج هستیم و همدیگر را دوست داریم. تصور اینکه با یک زن هر چه قدر هم که به عنوان یک انسان دوستش داشته باشم زندگی کنم برایم مثل این بود که بخواهم با مادرم یا پدرم یا خواهر و برادرم ازدواج کنم، من نه گرایش جنسی به زن داشتم نه زن برای من شریک عاطفی و رمانتیک بود.
همجنس گرا: خب دقیقا چی اذیتت می کرد، اون موقع احساس بدی داشتی؟
مهرداد: آره، ناراحت بودم، می دونستم که نمیشه مانند بقیه افراد که در مورد احساساتشون حرف می زنند راحت صحبت کنم، اونها درباره این حرف می زنند که در آینده میخواهند چه زندگی داشته باشند و چه کار کنند ، ولی من آزادی بیان عقایدم را نداشتم چون در یک حکومت دینی ما هیچ حقی نداریم جز اینکه مطابق دین رفتار کنیم، ما باید اون چیز هایی را دوست داشته باشیم که دین برای ما تعیین کرده، مثلا مرد نمی تونه طلا دوست داشته باشه، طلا را باید زن دوست داشته باشه، مرد باید ورزش تیر اندازی و شنا دوست داشته باشه که در قرآن سفارش شده. مرد باید سکس با زدن دوست باشه. اگر هم زن باشی باید طلا دوست داشته باشی، اگر بگی من دستبند طلا دوست ندارم و دوست دارم برم در مسابقه موتور سواری شرکت کنم یک دسته از دین داران جلوت صف می کشند و نه نه و آخ و آخ و جیز جیز می کنند.
اینها روی دوش من یک فشار بود، احساس می کردم دارم زیر این فشار ها خرد میشم، از طرفی به عنوان یک همجنس گرا می دیدم که دین هیچ راهی که مورد قبول من باشه جلوی روی من نمی گذاره، دین برای همه چیز یک را حلی میگه، مثل اینکه من به کسی که میخ در پایش رفته بگم که دوست من کمی استراحت کن تا پات خوب بشه، این مسخره است، راه حل چیزی است که دوای درد باشه نه اینه صد درد جدید به آدم اضافه کنه.
من حتی می دیدم که در بهشت هم این خدا برای من چیزی در نظر نگرفته، بهشت انگار برای مرد های دگرجنس گرا درست شده. من نه رود خانه شراب دوست دارم و نه حوریان بهشتی و نه دیدن پیامبر اسلام در بهشت را. اینها برای من مسخره و نفرت انگیز بود.
هر وقت که ما همجنس گراها می خوایم از چیز هایی که دوست داریم صحبت کنیم از اینکه دوست داریم چه جور زندگی داشته باشیم و هر وقت که برای بدست آوردن چیز هایی که دوست داریم تلاش می کنیم دین را توی سر ما می کوبند که توی قرآن این آمده و توی انجیل این آمده و توی تورات این آمده پس این کار بد است و حق نداری این طور زندگی بکنی. همه این کتاب ها هم از روی هم کپی شده. از بچگی در گوش ما می خوندند که تو مسلمان هستی، اون موقع که نمی دونستیم اسلام و مسلمون یعنی چی، بعد هم که بزرگتر میشیم می گویند که حالا که مسلمان هستی باید این کارهایی را که خدا فرمان داده انجام بدی. من این کارها را دوست نداشتم، خدا میگه که نباید بگذارید زنان بی حجاب باشند، خدا میگه که نباید بگذارید کسی مشروب بخوره، خدا میگه که کسی که توی ماه رمضان روزه نگیره را باید شلاق بزنید، خدا میگیه که همجنس گرایان حق زندگی کردن به روشی که مایل هستند را ندارند، من از این حرف ها نفرت داشتم، مهم تر از همه برای من این بود که حرف های این خدا را مبنای زیر فشار قرار دادن و حمله به من همجنس گرا کرده بودند. اینها من را ناراحت می کرد.
هرچه بزرگتر می شدم و اطلاعات بیشتری می گرفتم و با دنیا بیشتر آشنا می شدم حرف هایی که قبلا هرگز در مورد آن فکر نکرده بودم برای من تبدیل به سوال میشد، جواب این سوال ها در دین از خود سوال اصلی سوال برانگیز تر و غیر قابل قبول تر بود. کم کم در مورد چیز هایی که با تلقین وارد مغز من کرده بودند فکر می کردم. اینها باعث شد که خیلی به خوندن قرآن علاقه مند بشم، یادمه دانشجو که بودم بعضی وقت ها صبح تا شب قرآن و تفسیر قرآن و ترجمه قرآن می خوندم، یک واژه نامه عربی به انگلیسی هم داشتم چون انگلیسیم خوب بود، می خواستم ببیم این چیز هایی که توی ترجمه قرآن نوشتند درسته یا نه. هر چه بیشتر قرآن خوندم بیشتر با ماهیت دین اسلام آشنا شدم، دلایلی که قبلا برای اثبات خدا توی مغز ما کرده بودند نه تنها خدا را اثبات نمی کرد که بعضی وقت ها همین دلایلی بودند که خدا وجود نداره.
کم کم باور هایی که توی مغزم کرده بودند را بیرون آوردم، مثل وقتی که آدم در یک چاله لجن افتاده باشه و بیرون بیاد، وقتی که دوش بگیره و صورتش را پاک کنه میتونه چشم ها را قشنگ باز کنه و ببینه چه خبره، من هم وقتی چشم ها را باز کردم دیدم که اگر به کسی روی زمین بشه گفت فاسد این دین داران هستند، اینها از هیچ کار ظالمانه ای بر علیه همجنس گرایان خودشون را منع نمی کنند به هر روشی متوصل می شوند که دین و باور خودشان را به دیگران تلقین کنند، دیدم که اینها به عنوان یک نوجوان همجنس گرا چقدر من را تحقیر کردند و چقدر باعث شدند احساس بد داشته باشم. در صورتی که خودشان هستند که باید پاسخگو باشند، اینها باید جواب بدند که حاصل این دین در طول هزاران سال چه بوده. به من می گفتند که همجنس گرا انگل جامعه است در حالی که در تمام آن سالها همجنس گرایان زیادی در دنیا بودند که در زمینه های مختلف علمی و فرهنگی و اقتصادی و هنری موفق می شدند ولی اینها ندیده گرفته میشد در حالی که خود اینهایی که ما را تحقیر می کردند هیچ هنری از خودشون نداشتند و هیچ کار مثبتی نکردند، ولی کارهای منفی تا دلتون بخواد، هر ظلمی که خواستند کردند.
اینها یک داستانی دارند که یکی از پیامبرانشون میره و همه بت های شهر را میشکنه و تبر را میندازه کنار بت بزرگ شهر، بعد مردم میان این رو میگیرن و این میگه که بت بزرگ اینها را شکسته برین از اون بپرسین، مردم هم میگن که بت که نمی تونه چیزی را بشکنه و نمیتونه حرف بزنه، بعد این میگه که شما چطور چیزی را می پرستید که نمیتونه از خودش دفاع کنه و حتی خودش را از بد نامی نجات بده. حالا این خدای آسمانی اینها که میبینه به اسم اون این همه ظلم میشه اگر واقعا وجود داشت نباید یک آه و ناله ای سر می داد؟ آیا این همه ظلم و فساد از شکستن بت ها وانداهتن تقصیر به دیگری بد تر نیست، پس این چه خدایی است که نمیتونه از نام خدش محافظت کنه. اینها داستان ها و آموزه های اخلاقی خودشون را هم قبول ندارند.
من هم به تدریج فکر کردم و دیدم که این نام مسلمان برازنده من نیست، دیدم اون تلقین ها با مطالعه قران از ذهن من پاک شده. این پاکی به من احساس خوبی داد، دیگر حرف کسانی که با استناد به دین سعی در تغییر دادن من داشتند برای من ارزشی نداشت، مثل برده ای بودم که زنجیز ها را پاره کرده و آزاد نفس می کشه.
همجنس گرا: حالا این تغییری که در دیگاهت پیدا شد چه تاثیری روی زندگیت داشت؟
مهرداد: الان ارزش خودم را بهتر می فهمم، الان زندگیم را مال خودم میدونم و اجازه نمی دم کسی زندگیم را ازم بگیره. بهتر روی کارهام و زندگیم تمرکز می کنم، اعصابم راحت تر شده دیگه اون درگیری ها و تضاد های فکری را ندارم. اگر واقعا در دنیا معجزه ای باشه برای من این بود که دست از این خرافات کشیدم و به معنی واقعی زنده و بالنده شدم.
برچسب‌ها: سبک زندگی