خبر مرگ دوستم در اثر ایدز به من رسید
تاریخ نشر :
امروز خبردار شدم که یکی از دوستان قدیمیم سال گذشته در اثر ایدز مرده، چقدر سخته که پس از سالها خبری از یک دوست قدیمی که آدم فکر می کنه هنوز داشته به خوشی و شادی زندگی می کرده بشنوی و این خبر مرگ اون باشه. این جور که به من گفته شد خودش هم تا چند ماه پیش از مرگ خبر نداشته که به اچ.آی.وی مبتلا هست و بعد از اینکه به مرحله ایدز رسیده خبر دار میشه و بعدش هم می میره.
خب چی میتونم بگم، این جور وقت ها است که آدم فکر می کنه بی خبر بودن هم چیز بدی نیست، اون توی رویاهای من همون دوست دوران جوانی بود که باهم در پارک ملت قدم می زدیم و باهم درباره کامپیوتر و اینترنت و البته gay life و دوست هامون صحبت می کردیم، گربه ها را دوست داشت و می گفت گربه حیونیه که زشت نداره.
در ذهن من اون همان جوان سرزنده و خندان باقی مانده بود، وقتی گذشته ها را مرور می کردم یکی از چیز هایی که به خاطر می آوردم همین زمانهایی بود که با این دوستم گذراندم، حتی گاهی صحبت های تلفنی مان هم به یادم می آمد، لبخندش را از پشت تلفن هم می توانستم ببینم. چقدر با یاهو مسنجر با هم چت می کردیم، صورتک های خندان یاهو را که برای هم می فرستادیم واقعا لبخند می زدند انگار که جان داشتند و احساس شادی ما را توی اینترنت جابجا می کردند.
حالا او دیگر نیست و من هستم. بر خلاف من اون چقدر سرزنده بود و چقدر شوق زندگی داشت، چقدر در زمینه کامپیوتر دانشمند بود و چقدر با همه مهربان بود در شرایطی که خیلی ها با او مهربان نبودند.
نمی دانم به حال او گریه می کنم یا به حال خودم که زنده هستم و هر روز دنیا برایم سیاه تر می شود. چشمم آب نمی خورد دیگر در زندگی بتوانم مانند آن روز ها که شاد و بی خیال در پارک ملت قدم می زدیم و وقتی باهم بودیم همه دنیا همانجا پیش ما بود و همه شادی ها در حرف هایمان بود و غصه ها از قدم های ما جا می ماندند لحظه ای را تجربه کنم.
سالها پیش که از خارج برگشته بود سریال Queer as Folk را با خودش آورده بود و با دوستان نشستیم و فکر کنم یک ساعتی از سریال را نگاه کردیم، فکر کنم هشت سالی از آن روز گذشته و دیگر نشد با کسی بنشینم و سریال نگاه کنم، بعد ها صد ها فیلم و سریال گی دیدم ولی هیچ وقت احساس شور و شوق و هیجان آن یک ساعت سریالی را که باهم دیدیم را نداشت. وقتی دل آدم خوش باشد هرچه که آدم داشته باشد همان قدر برای آدم به قدر تمام دنیا ارزش دارد وقتی هم که دل آدم خوش نباشد هر چه داشته باشی هیچ نیست.
ولی چقدر خوب شد که او را می شناختم، اگر او را نمی شناختم این قدر خاطرات خوب نبود که بخواهم برایشان دلتنگی کنم. تا وقتی زنده باشم یاد او همان جوری که آن زمان بود در ذهن من باقی است.
ای کاش مرگ بعدی مرگ خود من باشد تا دیگر افسوس پرپر شدن خوبی های دنیا را نخورم، برای من این زندگی جای ماندن نمی شود، ای کاش ساکم را ببندم و بروم حتی اگر جای دیگری برای رفتن نباشد.
اینها را که می نوشتم چشمم به لوگوی رنگین کمان شش رنگ این سایت افتاد، شاید برای یک لحظه درک کردم چرا این پرچم ما این قدر رنگی است و شاد است.